رسپينارسپينا، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 30 روز سن داره

عشق مامان و بابا (رسپینا)

بدون عنوان

(93/12/12) سلام عزيز دل مامان يكشنبه هفته پيش مامان جون ماماني  و دايي جون رفتن كربلا مامان جون بابايي و عمو جون هم رفتن تهران . يكشنبه اين هفته عموجون و مامان جون برگشتن دلشون برات خيلي تنگ شده بود برات  يه دست لباس و كلاه و يه تابلو برا اتاقت سوغاتي آورده بودن دستشون درد نكنه مامان جون و دايي جون هم دوشنبه برگشتن هوا خيلي خيلي سرد بود تو رو گذاشتم پيش مامان جون بابايي. منو بابايي رفتيم فرودگاه پيشوازشون.برگشتني اومدم تو رو هم با خودم بردم خونه مامانم اينا شب هم اونجا مونديم.مامان جون و دايي جون دلشون برات خيلي تنگ شده بود.مامان جون و دايي جون هم برات يه شنل با يه كيف و يه سارافون سوغاتي آورده بودن دستشون درد نكنه ...
12 اسفند 1392

كارهاي جديد عزيز دل مامان

ماماني ميخوام از كارهاي جديدت برات بگم.چند روز پيش (تاريخ:92/12/8) وقتي گذاشتمت زمين براي اولين بار سمت چپت چرخيدي و دوباره صاف خوابيدي وقتي ديدمت خيلي ذوق كردم . اما ديگه هر كاري كردم تكرار نكردي   و اما كار ديگه اي كه انجام ميدي وقتي چيزي جلو چمشت باشه دستاتو مياري جلو و ميگيريش.مخصوصا دستهاي ماماني رو قربونت برم و همش هم دستهاي خودتو نگاه ميكني و با دستات بازي ميكني.   واما امروز داشتم باهات بازي ميكرم كه چنان با صداي بلند قهقه ميزدي كه دل ماماني رو بردي   رسپينا جونم گاهي هم ميذارمت روبروي تي وي داخل كرير تا كارتون ببيني. تو هم حسابي ميخندي ذوق ميكني .اينم از عكست:   گاهي هم ساكت و آروم ...
12 اسفند 1392
1